آلبرت انیشتین در کلاس ریاضی خوابش می گرفت و چشم هایش دیگر باز نمی شد و حال نوشتن مسئله ها را نداشت و فقط صدای معلم که می گفت سریع این مسئله را بنویسید تا برم سراغ بعدی را می شنید و کمک دوستانش که او را از خواب بیدار کنند فایده ای نداشت و معلم آمد بالای سرش و آن را بیدار کرد و چشمش به معلم افتاد و معلم گفت: آیا می خواهی که برایت تخت بیاورم؟ و سپس چشمش به دفتر او افتاد و دید که چیزی ننوشته است و به او گفت بهتر است بری خانه و به مادرت در پختن کیک کمک کنی در این لحظه همه خندیدند و آلبرت انیشتین از کلاس اجراج شد. این داستان یعنی این که ممکن است روزی ضعیف ترین دانش آموزان به بزرگ ترین دانشمندان تبدیل شوند و قوی ترین دانش آموزان هیچ و پوچ شوند پس اگر درستان خوب است به خودتان مغرور نباشید.
داستانی از بخشی از زندگی آلبرت.
منبع : www.broozkade.ir با تغییرات
22
نظرات شما عزیزان: